گذر از همین حوالی
گذر از همین حوالی

گذر از همین حوالی

دل نوشت

خطاب به مخاطبین عزیزی که هنوز وب من رو دنبال میکنن،حقیقتش را بخواهید حسی برای نوشتن نیست،اگرم باشد تمام جوانب زندگی ام است که  ترجیحم این است ننویسمشان .مگر گاهی که خیلی دلگیر باشم که این چهار دیواری وب را دوست دارم در غیر این صورت کلامی برنمی‌آید یا اگر باشد خیلی شخصی ست انگار که دارم دم گوش خودم‌ نجوایش میکنم که بهتر است بیان نشود . خوب باشین همواره 

دشت هایی چه فراخ!
کوه هایی چه بلند!
در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در این آبادی، پی چیزی می گشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود، که صدایم می زد.
پای نیزاری ماندم، باد می آمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف می زد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجه زاری سر راه،
بعد جالیز خیار، بوته های گلِ رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوه ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، می چرد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.
سایه ها می دانند، که چه تابستانی است.
سایه هایی بی لک،
گوشه ای روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا می خواند.»
سهراب